آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 4
بازدید هفته : 59
بازدید ماه : 214
بازدید کل : 11781
تعداد مطالب : 6
تعداد نظرات : 39
تعداد آنلاین : 1
| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
لینک 1 : مطالب و دانستنیها و عجایب قدیم و جدید
http://asemani72.loxblog.com/page.php?p=6
لینک 2 : در مورد اجنه و داستان ها
www.asemani72.loxblog.com/page.php?p=9
لینک 3 : تصاویر با مضمون مشکی
http://asemani72.loxblog.com/page.php?p=20
لینک 4 : مطالب های جالب و خنده دار
http://asemani72.loxblog.com/page.php?p=14
عشق غم انگیز
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .
به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.....
.
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: «باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه.» پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
داستان واقعی است و ارزش خواندن را دارد!
( عشق واقعی )
این داستان را نه به خواست خود، بلکه به تشویق و ترغیب دوستانم مینویسم. نام من میلدرد است؛ میلدرد آنور Mildred Honor. قبلاً در دیموآن Des Moines در ایالت آیوا در مدرسهء ابتدایی معلّم موسیقی بودم. مدّت سی سال است تدریس خصوصی پیانو به افزایش درآمدم کمک کرده است. در طول سالها دریافتهام که سطح توانایی موسیقی در کودکان بسیار متفاوت است. با این که شاگردان بسیار بااستعدادی داشتهام، امّا هرگز لذّت داشتن شاگرد نابغه را احساس نکردهام .
دامه مطلب
شب عروسی
شب عروسيه، آخره شبه ، خيلي سر و صدا هست. ميگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض كنه هر چي منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل كرده. داماد سروسيمه پشت در راه ميره داره از نگراني و ناراحتي ديوونه مي شه. مامان باباي دختره پشت در داد ميزنند: مريم ، دخترم ، در را باز كن. مريم جان سالمي ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمياره با هر مصيبتي شده در رو مي شكنه ميرند تو. مريم ناز مامان بابا مثل يه عروسك زيبا كف اتاق خوابيده. لباس قشنگ عروسيش با خون يكي شده ، ولي رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به اين صحنه نگاه مي كنند. كنار دست مريم يه كاغذ هست، يه كاغذي كه با خون يكي شده. باباي مريم ميره جلو هنوزم چيزي را كه ميبينه باور نمي كنه، با دستايي لرزان كاغذ را بر ميداره، بازش مي كنه و مي خونه
ادامه مطلب
دختر فداکار
همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به
دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟
روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.
تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.
ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.
دامه مطلب
تعداد صفحات : 1
صفحه قبل 1 صفحه بعد |